سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 17175
کل یادداشتها ها : 4
خبر مایه


بسمه تعالی

 صبح خیلی دیر از خواب بیدار می شوم. باید عجله کنم. به سرعت لباس می پوشم و به سراع شیشه عطر می روم؛ اما خالی است.

تعجب می کنم. یک هفته نیست قیمت گزافی بالایش داده ام. بی خیال سنت پیامبر می شوم و به پارکینگ می روم تا سوار ماشین شوم...

اما هرچه استارت می زنم روشن نمی شود. لعنتی به شیطان حواله می کنم و پایین می آیم. آبی را می بینم که از زیر ماشین روان است.

به پشت ماشین می روم و شلنگی را می بینم که در اگزوز ماشین فرو رفته و هنوز باز است. از دست محمد مهدی و کارهایش کلافه شده ام.

مجبورم با تاکسی بروم. هنوز دو ساعت نشده که موبایل زنگ می زند. خلاصه مکالمات این است که محمد مهدی می خواسته از تلویزیون بالا برود که از آن بالا افتاده؛ تلویزیون نیز.

امروز زودتر به خانه بر میگردم تا به کارهای درسم برسم. با هزار التماس کتاب نایابی را از استاد قرض گرفته ام و فردا باید پس بدهم.

اما هرچه میان کتابهای روی میز می گردم پیدایش نمی کنم.


محمد مهدی دقایقی قبل از تخت بالا رفته و یکی دیگر از شیشه عطرها را  پیدا کرده و آن را وسط فرش خالی کرده است.

مادرش که به دنبال رفع و رجوع این شاهکار هنری است را صدا می زنم، شاید او کتاب را پیدا کند.

حدسم درست است؛ کتاب را او از دست محمد مهدی مخفی کرده؛ البته کمی دیر؛ زیرا جلد و چند صفحه ای از کتاب پاره شده است.

قیافه عصا قورت داده استاد را به خاطر می آورم و آسمان دور سرم می چرخد. یاد یکی از دلال های کتاب می افتم.

آنهایی که هرچه بخواهی را برایت پیدا می کنند. تصمیم می گیرم تلفنی به او بزنم، اما تلفن را پیدا نمی کنم.

بازهم پرسش، کلید حل معما است. پاسخ هم جوابی معمولی است. محمد مهدی تلفن را داخل چاه توالت انداخته و مادرش آن را شسته است.

حداقل امروز کار نمی کند. بعد از امروز هم با خداست. با موبایل با جناب دلال تماس می گیرم.

باید محمد مهدی را به حیاط ببرم؛ اما حوصله ندارم. از روزی که پسر همسایه می خواسته ماشینش را بگیرد و محمد مهدی دست پسر را گاز گرفته، قرار شده فقط من او را به حیاط ببرم.

مادرش از همسایه ها خجالت می کشد که می گویند پسر شما زیادی سالم و با هوش است. به کناری می روم تا خستگی در کنم.

محمد مهدی سیم جارو برقی را داخل ویدیو فرو کرده و لوله آن را به ماشینش گرفته است. مثلاً مشعول بنزین زدن است. زیر لب غر می زنم که کاش همه بازی هایت بی دردسر بود.

یاد کودکی خودم و بازی های سالمی که در آن دوران با علی داشتیم می افتم. در افکارم فرو رفته ام که تا معز استخوانم یخ می کند.

محمد مهدی نیمی از آب لیوان را خورده و بقیه را که نمی خواسته، طبق معمول خالی کرده؛ البته این بار روی سر من. از کوره در می روم و تا می توانم بر سرش فریاد می زنم.

واکنش او نیز معلوم است. می نشیند و لب پایینش را جلو می دهد و با انگشت با خورده کیک هایی که روی زمین ریخته بازی می کند.

دقایقی بعد دوباره به سراغم می آید؛ باز هم چیزی می خواهد. پلاستیک قرمز چیپس را بالای کابینت دیده و با اشاره می خواهد از جا بلند شوم و چیپس را به او بدهم.

اخمهایم را درهم می کشم؛ یعنی قهر؛ یعنی کار بدی کرده ای و من تو را نبخشیده ام. یعنی چیزی که می خواهی را نمی دهم. دقایقی در اطرافم موس موس می کند.

یعنی استعفار؛ یعنی کوتاه بیا؛ یعنی تو که می دانی من آدم بشو نیستم؛ فعلاً آنچه می خواهم را بده، تا بعد؛ تا شیطنت های فردا و استعفار فردا. توجه نمی کنم.

نیم ساعت بعد صدایش نمی آید. حدس می زنم دوباره مشعول کاری است. از جا می پرم تا پیدایش کنم. اما گوشه ای به خواب رفته و امروزش تمام شده.

چهره اش را که می بینم قلبم در هم می شکند. عمگینم که چرا او را نبخشیدم و آنچه می خواست را ندادم.

امام علیه السلام فرمودند: زیاد استغفار کن، که طلب بخشش رزقت را زیاد می کند.


پی نوشت:

ببخشید که تمام "عین+نقطه" ها را "عین" زدم. لب تاب وسط اتاق بوده و محمد مهدی با ماشینش روی آن رفته و کلید "عین+نقطه" شکسته است. بنابراین تا اطلاع ثانوی هر جا لازم است "عین" ها را "عین+نقطه" بخوانید.

یا علی مدد.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ